ღღرمان کدهღღ
ღღرمان کدهღღ

ღرمان های عاشقانهღ


رمان پریچهر_قسمت8

هومن- خب خدارو شکر. دختر شانس آوردی فرهاد به دادت رسید وگرنه یکسال دیگه سر از شور آباد در می آوردی ااا ترو خدا ببین واله اون گنده لات های جنوب شهر هم این کارها که شماها می کنید نمی کنن! بخدا مرام دارن! فرهاد مهمونی رو دیدی؟ صد رحمت به شیره کش خونه! یکی هم که معتاد نباشه از بس دود و دم راه انداخته بودند اونقدر بخوری حال می کنه تا معتاد شه! اونجا تمام تنم به خارش افتاد!
تقصیر اون بابای بی همه چیزته که پول های کار نکرده رو می ریزه تو دست و بال تو که آخرش چی بشی؟ گردی؟ فرهاد به خدا جاشه که با همین بسته برش داریم ببریم کلانتری یا مواد مخدر تحویلش بدیم.




من- فکر کنم این منیژه ساقیه! افتاده بین این جوونها همه رو داره لت و پار می کنه. اونو باید معرفی کرد!
سوییچ ماشینت کجاست شهره؟
سویچ ماشین رو گرفتم دادم به هومن که سوار شد دنبال ما به طرف خونه خاله ام حرکت کردیم.
شهره- می خوای چیکار کنی فرهاد؟
من- کاری رو که اون دفعه باید می کردم.
شهره- خواهش می کنم به پدر و مادرم چیزی نگو.
من- چیزی نگم که چند وقت دیگه تزریقی بشی؟ حرف نزن! نترس سرت رو نمی برن اگه پدرت یک کمی غیرت براش مونده باشه جلوتو می گیره فاسد نشی.
شهره- به خدا فرهاد تا حالا مصرف نکردم. این اولین باره که دارم هروئین رو می بینم.
من- خب چه بهتر. اگه پدرت آدم باشه کاری می کنه که دفعه آخر هم باشه که می بینی!
رسیدم. به هومن گفتم ماشین رو بیاره تو خونه. خودم هم با شهره زنگ زدیم و وارد شدیم.
هومن- فرهاد بسته جنس رو بردار بیار بعدش. یادت نره ها!
من- خالیش می کنم تو دستشویی! به چه درد می خوره؟
هومن- همین که من می گم. تو بیارش کاریت نباشه.
وارد خونهش دیم بعد از سلام و احوالپرسی شوهر خاله ام گفت:
به به خوش اومدی فرهاد خان چه عجب سری به فقیر فقرا زدید! شنیدیم باباجون شما رو هم بردند پیش خودشون؟ فرهاد جون پدرت که با ما راه نیومد! هر چی بهش گفتم که تولید کارخونه رو جای اینکه بده دست تعاونی بده به من ! ده برابر سودشه! نداد. هر چی گفتم نکرد که نکرد. حداقل تو بکن.
خاله- دلخواه ول کن حالا وقت گیر آوردی؟ خوب بچه ها بهتون خوش گذشت؟
چه شما دونفر به هم می آئین! بساط عقد و عروسی رو کی ره بندازیم؟!
من- خاله یه دقیقه بشین باهات کار دارم. آقای دلخواه شما هم همینطور!
هر دو متعجبانه نشستند. دوباره شروع کردم.
نمی دونم چه جوری براتون بگم. امیدوارم حرفهامو درک کنید و با این مسئله خیلی خوب و منطقی برخورد کنید!
حالا دیگه کاملا نگران به نظر می رسیدند. تمام جریان رو براشون تعریف کردم. اولش با حالت پرخاش علیه من جبهه گیری کردند ولی وقتی بسته هروئین رو نشونشون دادم و حرفهام رو شهره هم تایید کرد خاله زد زیر گریه و از این حرفهای پیش پا افتاده زد.
من- خاله شما باید خوب با این مسئله برخورد کنید این که راهش نیست!
پول و ماشین رو انداختید زیر پای یه دختر! هیچ کنترلی هم که رویش ندارید. شما اصلا می دونستید این مهمونی ها که دخترتون می ره چه جور جاییه؟! اصلا دوست های شهره رو می شناسید؟ این منیژه خانم رو که این بسته رو به شهره داده درست می شناسید؟ اصلا وقت این که به دخترتون برسید دارید؟
در هر صورت این مسئله پیش من می مونه. خیالتون راحت باشه به کسی نمی گم. دیگه بعدش رو خودتون می دونید ولی جناب دلخواه پول همه چیز نیست! اگه شهره خدای نکرده معتاد شده بود تمام ثروت دنیا هم ارزشی نداشت!
خداحافظی کردم و بیرون اومدم و با هومن سوار ماشین شدیم. جریان رو براش گفتم.
من- می آی خونه ما یا می ری خونه خودتون؟
هومن- نمی دونم. بیام خونه شما؟
من- آره بیا. احتمالا لیلا منتظرته. اما در مورد جریان شهره چیزی نگو.
حرکت کردیم. توی راه از هومن پرسیدم: هومن این شعر آقا موشه و خاله سوسکه چه چطوریه؟
مات من رو نگاه کرد و گفت:
چیزی خوردی اون جا فرهاد؟
- چطور مگه؟
- زده به کلت؟! خاله سوسکه و آقا موشه چیه؟
- هیچی بابا همین طوری گفتم.
به خونه رسیدیم ماشین رو که توی خونه پارک کردم لیلا جلو اومد.
لیلا- فرهاد خان خوش گذشت؟ فرگل تلفن زد نبودی.
من- تو هم حتما گزارش مهمونی رو دادی!
لیلا- خب چی بگم؟ بگم کجا رفته؟ خودم دلم هزار راه رفت! همش تو فکرم تصادف و این چیزها می اومد.
هومن- لیلا خانم ببخشید رشته شما آسیب شناسی جامعه اس؟
لیلا- شما دیگه چیزی نگو! پرونده ات از اون سیاه تره!
هوم- به من چه مربوطه؟ تازه این وقت هم به زور من از جاش بلند شد! اصلا دل نمی کند از اون جا بیاد بیرون! ساعت مگه چنده؟ تازه یازدهه!
چپ چپ به هومن نگاه کردم.
لیلا- در هر صورت فرگل گفته هر وقت رسیدی بهش زنگ بزم.
من- این موقع؟ زشت نیست؟
لیلا- خودش گفته. ده دقیقه پیش بود که با من صحبت کرد.
موبایل رو در آوردم و شماره خونه فرگل و گرفتم. خودش بلافاصله تلفن رو برداشت.
- الو سلام.
فرگل- سلام برگشتی؟
من- ده دقیقه ای هست رسیدم. طوری شده؟
فرگل- می خواستم باهات حرف بزنم. کاری نداری؟
من- اشکالی نداره که این موقع با من صحبت می کنی؟
فرگل- پدر و مادرم می دونن دارم با تو صحبت می کنم. فرهاد؟ تو از من بطور غیر رسمی خواستگاری کردی یا نه؟
من خوشحال گفتم: می خوای جواب من رو بدی؟
فرگل – آره
من- خب صبح می گفتی!
فرگل- لازم بود که الان بهت بگم خب خواستگاری کردی یا نه؟
من- البته خیلی هم خوشحالم
فرگل- گفتی که منو دوست داری درسته؟
من- کاملا!
فرگل- چرا شما مردها به خودتون اجازه می دید که هر کاری می خواهین انجام بدید ولی ما زنها حق این کار رو نداریم؟ اگه من با پسر خاله ام امشب به یه مهمونی انچنانی رفته بودم و تو می فهمیدی آیا از ازدواج با من منصرف نمی شدی؟
بهتر نبود که قبلا خودت به من می گفتی؟
من- می خواستم فردا بهت بگم وقتی دیدمت و مطمئن باش که حتما خودم می گفتم. من قول رفتن به این مهمونی رو قبل از اینکه تو بیای کارخونه به شهره داده بودم. فردا که دیدمت مفصلا برات توضیح میدم.
فرگل- من فردا کارخونه نمی آم.
من- برای چی؟ چه ربطی به هم داره؟ کار رو که نباید با این مسایل قاطی کرد.
فرگل- در هر صورت شاید بیام ولی جواب تورو حالا میدم. من با تو ازدواج نمی کنم! خداحافظ.
من- فرگل . گوش گن. الو فرگل!
هومن در حالی که می خندید گفت: چشمت کور دندت نرم! پارتی و مهمونی رفتن این چیزهارو هم داره.
من- لیلا خانم تعریف کردی جریان رو بماند. دیگه چرا روغن داغش رو زیاد کردی؟
هومن- به همسر اینده من چه مربوطه؟ تو رفتی دنبال الواطی لیلا مقصره؟
لیلا- خواهش می کنم هومن خان وسط دعوا نرخ تعیین نکن. من هم با شما کاری ندارم. ( این رو گفت و به طرف ساختمون حرکت کرد)
هومن- اینا همه اش توطئه اس! علیه ما دسیسه کردن! من تصمیم شما رو وتو می کنم، صبر کن لیلا به من چه! شهره خانم دختر خاله اینه نه من!
حالا نوبت من بود که بخندم.
هومن-زهر مار با اون دختر خاله عملی ات! بیا راحت شدی؟ آش نخورده و دهن سوخته!
من- آش نخورده؟ ته آش رو هم امشب در آوردی! من بودم وسط دخترها نشسته بودم شعر می خوندم؟ پروانه جون، سهیلا جون می کردم؟
هومن- نری حالا اینا رو بذاری کف دست لیلا!
من- نه نمی گم. نترس. فقط یه فکری بکن.اوضاع خرابه!
هومن- فکر نداره که. الان هر دوتاشون عصبانین. فردا یکی یه کادو می خریم بعدش التماس! گولشون می زنیم خلاص!
زن جماعت رو باید گول زد! یه قیافه معصوم به خودت بگیر و نشون بده که پشیمونی و دیگه از این کارهای بد نیم کنی! می بخشنت و تو هروقت خواستی دوباره برو دنبال الواطی و کثافت کاریت!
از پشت درخت صدای خنده پدرم اومد.
هومن- که اینطور! فرهاد آنتن رو پیدا کردم باباته! گوش واستاده!
من- هومن خجالت بکش.
هومن- آقای رادپور بیاییید بیرون. مچتون رو گرفتم. سک سک!
پدرم کم کم داشت جلو می اومد.
پدر- پدر سوخته چی می گی؟
هومن و من هر دو سلام کردیم.
هومن- ذکر خیرتون بود داشتم از شما پیش فرهاد تعریف می کردم.
پدرم- پدر سوخته اولا تو از این کارها نمی کنی در ثانی لیلا چرا اینقدر عصبانی بود؟
جریان رو برای پدرم گفتم. البته همه چیز رو غیر از فرگل.
پدرم خیلی ناراحت شد. دلش برای شهره سوخت و گفت: بسته هروئین حالا کجاست؟
بسته رو از جیب در آوردم و به پدرم دادم و گفتم:
پدر این منیژه افتاده توی جوونها داره همه رو بدبخت می کنه
پدر- منیژه نشد یکی دیگه! چه فرقی می کنه؟ هر کسی باید خودش مواظب خودش باشه. طفلک شهره! دختر ساده ایه. پدر و مادرش رهاش کردند و اسمش رو گذاشتند آزادی!
من- پدر خواهش می کنم این موضوع رو به کسی نگید. در ضمن مطلب دیگه ای هم بود که می خواستم بهتون بگم.
راستش چطوری بگم! فرگل! دختر آقای حکمت
بلافاصله پدرم خندید و گفت: اونکه احتمالا باهات قهر کرده!
من که واقعا تعجب کرده بودم پرسیدم: پدر شما از کجا می دونید؟
هومن- خب آقای رادپور گوش واستاده بودن! احتمالا جریان مهمونی رو هم ایشون به فرگل گفتند ( و خندید)
من- هومن خجالت بکش.
پدر- پدر سوخته حالا دیگه من گوش وا می ایستم؟
هومن- شوخی کردم قربان
پدر- بگو ببینم فرهاد وقتشه بریم خواستگاری؟
سرم رو پایین انداختم.پدرم خندید.
هومن- فعلا عروس خانم قهر کرده
پدر- خب حق داره! دوتایی بلند شدید با یه دختر دیگه رفتید پارتی! هومن خان وضع شما هم خوب نیست. اون لیلایی که من دیدم کارد می زدی خونش در نمی اومد. برو فکر خودت باش.
من- ببخشید پدر شما از کجا می دونستید؟
پدر – پسر جان این همه مدت که از اینجا دور بودید چطور ازت خبر داشتم؟
با قلبم! یه پدر با چشم قلب پسرش رو می بینه!

من- پدر ، مادر خیلی دلش می خواد من با شهره ازدواج کنم ولی می دونید شهره کارهاش اصلا خوب نیست
پدر- مادرت هم خوشبختی تورو می خواد.خودم باهاش صحبت می کنم تو فعلا برو عروس رو اضی کن.
فردا صبح که به کارخونه رفتم فرگل نیامده بود . سر راه براش دست گل زیبایی گرفته بودم وقتی یکی دو ساعتی گذشت و نیومد گلها رو توی سطل آشغال انداختم. خیلی عصبانی و ناراحت بودم. بخودم لعنت فرستادم که چرا میهمونی رفتم. خواستم بهش تلفن کنم اما نتونستم تا ساعت دوازده و نیم و یک اصلا حال خودم رو نفهمیدم همیشه همین موقع ها با یک ظرف غذا به دفترم می اومد. ساعت دو شد بعد از اومدن پدرم به خونه برگشتم. لیلا خونه بود. بهش گفتم: چه خبر از فرگل؟ امروز کارخونه نیومد.
لیلا- عجب رویی داری فرهاد! انتظار داشتی بیاد؟
من- یه تلفن بهش می زنی باهاش صحبت کنم؟
لیلا- خیالت رو راحت کنم اصلا دلش نمی خواد صداتو بشنوه!
ناهار نخورده به اتاقم رفتم. مادرم اومد و پرسید چرا غذا نمی خورم که گفتم سر درد دارم می خوام بخوابم. روی تخت دراز کشیدم. همش فرگل جلوی چشمم بود.
چشمان قشنگ و مینیاتوریش داشت به من نگاه می کرد. احساس می کردم که هر لحظه آماده گریه کردنه! می خواستم بلند شم برم در خونه شون اما روم نمی شد خجالت می کشیدم. خوابم برد نمی دونم چه مدت خواب بودم که با سر و صدای هومن بلند شدم.
هومن- بلند شو این خوابه آدمه یا دیو؟ به خواب زمستانی فرو رفتی؟
بلند شدم و بهش نگاه کردم.
- چته؟ مگه کشتی هات غرق شدن؟ فرگل نشد یکی دیگه!
بعد سرش رو از لای در اتاق بیرون کرد و بلند گفت: آره فرهاد جون فرگل نشد یکی دیگه، لیلا نشد یکی دیگه!
خندم گرفت.
هومن- آفرین حالا شدی آدم حسابی! پاشو بریم پایین
من- تو برو من یه دوش بگیرم بعد.
صبر کرد تا حمام من تموم شد و با هم پایین رفتیم.
هومن- لیلا خانم جون سلام هزار ماشالا روز به روز قشنگ تر می شین بزنم به تخته!
لیلا اصلا جوابشو نداد.
هومن- لیلا خانم تا حالا کسی بهتون گفته چقدر خوش مشرب هستید؟
لیلا- هومن خان شما خونه تون کاری ندارید؟
فرحنده خانم که از توی آشپزخونه صدای هومن و لیلا رو شنیده بود بیرون اومد و گفت: اوا خاک عالم! دختر این حرفا چیه می زنی؟ هومن خان بیا خودم یه چایی برات بریزم بخوری.
هومن- سلام عرض کردم مادر زن عزیزم! روزگا رو می بینید! دلم خونه به خدا!
سرم رو می شکنن فحشم می دن، از خونه بیرونم می کنن! ولی چه کنم که دلم گروس!
حالا خوبه که دیشب توی مهمونی یک کلمه هم با یه دختر حرف نزدم ها! اگه حرف زده بودم چی می شد؟ وا مصیبتا!
مادرم در حالی که می خندید گفت:
ای پدر سوخته حقه باز! لیلا رو اذیت کردی؟
هومن- باور کنید ستاره خانم همه این ها یه سو تفاهم ساده اس.ولی عیبی نداره هر چقدر به من ظلم بشه گوهر وجودم رو بیشتر و بهتر می شناسند. می گه یعنی شاعر می گه:
مرد آن است که در کشاکش دهر سنگ زیرین اسیا باشد
من- اتفاقا در همین مورد یه خواننده گفته : دیشب پریشب اشکنه خوردم( منظورم به شعرهایی بود که دیشب همن توی مهمونی می خوند)
هومن- تو دیگه حرف نزن! دارم چوب رفاقت تورو می خورم!
بریم فرخنده خانم فقط بعضی ها وقتی متوجه کارهای ظالمانه شون می شن که دیگه هومن مرده!
لیلا سرش رو از روی کتاب بلند کرد و چپ چپ به هومن نگاه کرد و هومن بلافاصله گفت: لیلا خان سک سک!
دیگه خود لیلا هم نتونست خودش رو نگه داره و خندید.
تا هومن دید که لیلا می خنده از وسط راه آشپزخونه برگشت و به فرخنده خانم گفت :
خیلی ممنون مادر زن جون خطر دیگه برطرف شد! چایی نمی خورم ( و همونطور که به طرف لیلا می اومد گفت)
بعله لیلا خانم داشتم می گفتم اینا همه شیرینی زندیگه! می دونم خیلی از کرده خودتون پشیمون بودید! خوب دیگه گذشته من می بخشم عیبی نداره
همه مون خندیدیم. از اخلاقش خوشم می اومد هیچ جا لنگ نمی موند.
هومن- خب فرهاد خان بالاخره همه فهمیدند که من بیگناهم و همه آتیش ها از گور تو بلند می شه! حالا برو فکر خودت باش.
راست می گفت. دل بقدری برای فرگل تنگ شده بود که حوصله هیچی رو نداشتم.
فردا صبح وقتی به کارخونه رفتم سر راه یه دسته گل دیگه خریدم ولی فرگل نیومد که نیومد! من هم از حرصم گل رو تو سطل انداختم. تا ساعت دو سرم رو به کار مشغول کردم ولی مگر فکر فرگل می ذاشت راحت باشم. پدرم که اومد گزارش کار روزانه رو دادم و به خونه برگشتم. توی ماشین مرتب به این فکر می کردم که چطوری با فرگل آشتی کنم. به عقلم رسید که با یه دسته گل برم در خونه شون. معطل نکردم از یه فروشگاه دسته گل قشنگ دیگه ای خریدم و به طرف خونه شون حرکت کردم. آرزو می کردم مثلا مشغول آب دادن باغچه دم در خونه شون باشه که مجبور نباشم زنگ بزنم. وقتی رسیدم متاسفانه آرزوم برآورده نشد. هر چقدر که به خودم فشار آوردم نتونستم زنگ بزنم. صدبار دیگه به خودم لعنت فرستادم و دسته گل رو توی باغچه شون روی شمشادها گذاشتم و به خونه برگشتم. مادرم خونه نبود. لیلا سلام کرد که فقط بهش گفتم سلام. خلقم خیلی تنگ بود. داشتم به اتاقم می رفتم که لیلا با خنده گفت:
فرهاد دیگه خیال نداری با شهره خانم به مهمون بری؟
من- باشه لیلا خانم بهم می رسیم!
تا وارد اتاق شدم بعد از عوض کردن لباسهام رو تخت دراز کشیدم و خوابیدم. عصری بود که هومن دوباره بیدارم کرد. گویا لیلا بهش زنگ زده بود و گفته بود که من خیلی ناراحت هستم.
هومن- پاشو بابا تو هم فقط از عشق و عاشقی غش کردن و از حال رفتنش رو یاد گرفتی؟ یکی میشه مثل اون فرهاد که با تیشه توی کوه مترو درست می کنه! یکی میشه این فرهاد! فرهاد چرتی ندیده بودم! خوبه حالا خونه شیرین دو تا قدم اون ور تره ها! اگه یه رقیب مثل خسرو پرویز داشتی چیکار می کردی؟
من- برو هومن حوصله ندارم. می خوام بخوابم.
هومن- پاشو یه دوش بگیری سرحال می آی. بعدش هم بریم ناهارتو بخور ضعف می کنی ها!
من- کی بتو گفته که من ناهار نخوردم؟ لیلا؟
هومن- چه فرق می کنه؟ ماشالا تو این خونه همه بی سیم ها هواست! تمام خونه رو این آقای رادپور میکروفن و دوربین مخفی کار گذاشته! تو دستشویی انگشت تو دماغمون کنیم تا پتل پورت همه می فهمند! دزد مخفی سرنا پیدا شده!
یه مهمونی کوفتی رفتیم خبرش انعکاس جهانی پیدا کرد! ان دو تا ورپریده از دماغمون در اوردند! پاشو دیگه تو هم. می گه:
دیشب صدای تیشه از بیستون نیامد گویا به خواب شیرین فرهاد رفته باشد.
یعنی در واقع باید گفت
دیشب صدا و تصویر از خونه تون نیومد گویا ز قهر فرگل فرهاد هالوی ما از حال رفته باشد.
خنده ام گرفت و بلند شدم. حمام کردم و با هومن پایین رفتیم.
هومن- فرهاد می خوای برم با فرگل صحبت کنم؟
من- نه هومن جون درست نیست. خودم باید یه کاری کنم.
لیلا- سلام . چطوری؟(با خنده)
من- سلام . خوبم. عالی! مادر هنوز برنگشته؟
لیلا- رفته خونه خاله توری(دوباره خندید) فکر کنم رفته خواستگاری شهره!
هومن- لیلا جون تو دیگه نمک رو زخم این خاله مرده نپاش! این بدبخت رو که خدا زده! باید دست افتاده رو گرفت نباید تو سرش زد که! بیچاره عاشق شده همین براش کافیه. قیافه اش رو ببین! مثل جوکی های هندی شده!
خندیدم و به هومن گفتم: گم شو هومن حوصله ندارم.
لیلا- برات ناهار بیارم؟
من- اشتها ندارم. نه.
لیلا- دیروز هم که ناهار نخوردی! مریض می شی ها!
من- دیشب شام خوردم الان سیرم.
سیگاری روشن کردم و روی مبل نشستم.
هومن- عشق آخر بدنم را به سر دار کشید! پدرت بسوزه شهره که پدرمون رو در آوردی! پاشو بریم خونه فرگل. من صداش می کنم بگو غلط کردم. چیز خوردم . قال قضیه رو بکن دیگه!
من- کار بدی نکردم که هومن جون! تو خودت اونجا بودی من چه کار بدی کردم؟
گفتم که چون قول داده بودم باید بهش عمل می کردم فقط اشتباهم این بود که قبلا به فرگل نگفتم. گذاشته بودم توی کارخونه وقتی دیدمش بگم. بدشانسی اینه که این فرگل خیلی لجبازه! نذاشت من حرف بزنم.
هومن- راست می گی. خیلی لجبازه. به نظر من بهتره که اصلا ولش کنی. می رم برات همین شهره رو اول ترکش می دم بعد می گیرمش واسه ات! یه هفته ای ترک می کنه!
من- هومن چی می گی ؟
هومن- اخلاقش رو می گم! منظورم اینه که لات بازیهاش رو ترک می کنه! چند روز آموزش ببینه گردش و ددر و ماشین بازی و رفیق بازی از سرش می افته!
لیلا- شما هومن نمی خواد فکر فرهاد باشی خیلی زرنگی کلاه خودت رو بگیر باد نبره!
هومن- چشم غلط کردم!( دستش رو روی دهانش گذاشت)
لیلا در حالی که می خندید گفت:
فرهاد درسته که اشتباه کرده و خودش هم قبول داره اما دلش پاکه کارش درست می شه.
هومن- این فرهاد یه دیو سیرتیه که نگو! مگه مثل منه که از گناه خودش پشیمون بشه و توبه کنه! یه دقیقه پیش می گفت کار بدی نکردم! این خلق و خوی اصغر قاتل رو داره! پای چوبه دار هم که بره اعتراف نمی کنه!
من- خفه شی هومن که یه دقیقه هم نمی تونی خودت رو نگه داری!
نیم ساعتی هومن چرت و پرت می گفت و ماهارو می خندوند که زنگ زدن. لیلا آیفون رو برداشت و بعد از سلام گفت بیا تو و در رو باز کرد.
من- مادره؟
لیلا با خنده- نه همسره! فرگل خانمه!
از هولم همچین بلند شدم که جاسیگاری از رو پاهام افتاد زمین و شکست.
هومن- خبه. چه خبرته؟ هول نشو اولشه! چند وقت که از ازدواجتون گذشت این جاسیگاری رو تو سر همدیگه می شکونید!
لیلا- هومن!
هومن- ببخشید غلط کردم!
زود رفتم جلوی در. چند دقیقه طول کشید تا فرگل به ساختمان رسید تا دیدمش جا خوردم مثل همیشه خوشگل و قشنگ و ناز بود. تعجبم از این بود که سه تا دسته گلی که دیروز و امروز براش خریده بودم و دور انداخته بودم دستش بود. یکیش تقریبا پزمرده بود ولی دوتای دیگه تازه تازه بود. مونده بودم که اینهارو از کجا آورده!
هومن راست می گفت تو این خونه و تو کارخونه انگار تمام حرکات ما زیر نظر این خانم ها بود!
آروم و خونسرد جلوی من اومد و گفت: سلام فرهاد خان.
بعد هر سه تا دسته گل رو به دست من داد و به طرف لیلا رفت و با اونها سلام و علیک کرد من همونطور مات نگاهش می کردم. هومن به طرف من اومد و پرسید: فرهاد چیه؟ گل بارون شدی!
جریان گلهارو بهش گفتم و گفتم که اونهارو دور انداخته بودم ولی نمی دونم چطور دست فرگل رسیده!
هومن- دیدی گفتم تحت نظریم! آخ آخ! جاسوسها محاصرمون کردن! فرهاد از خودت دفاع کن! دامی برای جیمز باند! فرهاد حتی دستشویی نرو که تحت نظریم!
چند دقیقه بعد فرگل به طرف من اومد و گفت:
فرهاد خان اینارو اوردم بهتون پس بدم در ضمن بهتون بگم همه چیز برای من تموم شده! خداحافظ( و رفت. اونقدر محو صورتش و حرف زدنش شده بودم که نفهمیدم چی گفت)
همونطور گل به دست ایستاده بودم و رفتنش رو نگاه می کردم. از بس دلم براش تنگ شده بود چشم ازش ور نمی داشتم!
هومن- اوووو! حواست کجاست پخمه! این گلها بهانه بود! می دونه تو عرضه نداری بری در خونه شون خودش اومده! بدو دیگه! بدو دنبالش بگو غلط کردم! چیز خوردم! حداقل بدو جلو تا واق واق بکن!
بگو شهره خره! بدو دیگه!
دنبالش دویدم و صداش کردم.
- فرگل صبر کن می خوام باهات حرف بزنم.
ایستاد.
من- فرگل یه دقیقه بیا بشین کارت دارم.
فرگل – کار دارم. باید برم.
ناراحت شدم و گفتم:
خوب برو! حالا که دلت نمی خواد با من حرف بزنی برو. اما اگه حتی کمی از احساسی که من نسبت بتو دارم تو به من داشتی راضی نمی شدی که لحظه ای غم رو تو چشمام ببینی!
حالا که تو اینطوری می خوای خوب برو. برو اما بدون که شرط عشق هیچ شدن!
به طرف نیمکت های ته باغ رفتم و روی یکی از اونها نشستم. شمشادها و بوته های رز طوری قرار گرفته بود که نیمکت ها رو محصور کرده بود و دید نداشت. نمی تونستم ببینمش لحظه ای بعد زمانی تونستم او رو ببینم که از در خونه خارج شد.
سیگاری روشن کردم. از ناراحتی انگار تب کرده بودم. احساس کردم که دلم می خواد روی سنگفرش های کف باغ دراز بکشم. بلند شدم و همین کار رو کردم. چشمهامو بستم. خنکی سنگها احساس آرامشی درونم ایجاد کرد. دلم می خواست همین جا بخوابم.
- بلند شو. سرما می خوری! زمین خیسه!
چشمامو باز کردم. فرگل بود. بالای سرم ایستاده بود.
من- چرا برگشتی؟ در عشق دو دلی و تردید نیست! بی تردید باید هیچ شد!
عشق موندنه نه رفتن! باید بومی این شهر باشی تا غربت نگیردت!
باید اهل این دیار بود . یکبار که رفتی دیگه رفتی. برگشتن بی فایده اس!
دوباره چشمهامو بستم.
فرگل- نرفته بودم که برگردم. پدرم دم در منتظرم بود بهش گفتم بره. از روز اول وقتی اومدم موندم! راه رفتن رو بلد نیستم تنهایی نمی تونم برم می ترسم!
بلند شدم و نشستم و گفتم:
وقتی به دروازه این شهر رسیدی نباید بترسی. پشت سرت رو هم نباید نگاه کنی.
نباید پشیمون بشی ممکنه در اطرافت سایه های وحشتناک ببین ولی فقط باید به جلو نگاه کنی . باید از خودت مطمئن باشی . باید از طرفت مطمئن باشی . وقتی گفت بریم باید بری نباید بترسی.
فرگل- دیگه نمی ترسم. هر وقت خواستی بریم من حاضرم.
دوتایی مدتی بدون حرف شروع به قدم زدن کردیم.
فرگل- چرا دو روزه چیزی نخوردی؟صورتت رو هم که اصلاح نکردی! شدی مثل فرهاد واقعی!
من- امروز اومدم در خونه تون اما هر کاری کردم نتونستم زنگ بزنم.
فرگل- از پشت پنجره دیدمت! یعنی می دونستم که حدود اون ساعت به خونه بر می گردی. منتظرت بودم. وقتی اومدی خیلی خوشحال شدم.
فهمیدم که خجالت می کشی زنگ بزنی . دلم می خواست یه جوری کمکت کنم یعنی یا پنجره رو باز کنم یا نمی دونم یه کاری بکنم که تو من ور ببینی ولی همون موقع پدر هم اومد کنارم ایستاد وقتی تو رو دید که اونجایی اون هم فهمید که خجالت می کشی زنگ بزنی به من گفت که صدات کنم. اما جلوی پدرم نتونستم. وقتی تو رفتی گریه ام گرفت. پدرم رفت بیرون و گلی که برام اورده بودی برداشت.
من- اون دوتای دیگه چی؟
خندید و گفتک پدرن! اونها رو هم پدرت موقع برگشتن از کارخونه برام آورد. هر سه تایی شون خیلی قشنگ بودن فرهاد ! ممنون. وقتی بهشون نگاه می کردم دلم گرم می شد.
اومدن امروز هم بهانه بود! لیلا گفت که این دو روزه توی خونه هیچی نخوردی. ترسیدم طوریت بشه! نگاهم کرد و خندید و. بعد گفت برو صورتت رو اصلاح کن
دست به صورتم کشیدم و بهش خندیدم.
من- دلم خیلی برات تنگ شده بود فرگل! حوصله هیچ چیز رو نداشتم. من ، تورو خیلی دوست دارم فرگل! دیگه باهام قهر نکن.
فرگل – تو هم از این به بعد همه چیز رو اول به خودم بگو باشه؟ حالا بیا بریم یه چیزی بخور زندت به درد من می خوره!
من- فرگل تو پریچهر خانم رو می شناسی؟
خندید و گفت لیلا یه چیزهایی برایم تعریف کرده اما دلم می خواست خودت برام بگی! شروع کردم همونطور که به طرف خونه قدم می زدیم خلاصه داستان پریچهر خانم رو تعریف کردن
فرگل- صبر کن گلها رو بردارم، یادگاری اولین قهرمون!
من- یادگاری اولین آشتی مون!
فرگل- آره اولین آشتی ! اما دیگه بدون قهر!
مادرم شب حدود ساعت ده بود که برگشت. من و هومن دو تایی تو باغ با هم صحبت می کردیم. به محض اینکه وارد خونه شد و ما دو نفر رو دید گفت: هر دوتایی تون بیاین تو ساختمون کارتون دارم.
من و هومن سلام کردیم تا حالا مادرم رو اینقدر عصبانی ندیده بودم وقتی به ساختمون وارد شدیم پدرم از دیدن چهره مادرم جا خورد.
پدر- چی شده ستاره؟
مادرم- با توری حرفم شده. چیزی نیست. فرهاد جریان این مهمونی چی بود؟
من- چطور مگه مادر؟ طوری شده؟
هومن- با اجازتون من برم باید چند تا چیز بخرم.
مادرم- این وقت شب؟ چی می خوای بخری؟
هومن- دو تا زیر شلواری! یکی واسه خودم و یکی واسه فرهاد! (پدرم و من خندیدیم. مادرم گفت برو بشین خود رو لوس نکن) بعد رو به من کرد و گفت : فرهاد تعریف کن! جریان اون بسته رو هم بگو!
من- کدوم بسته؟ ( و به پدرم نگاه کردم)
مادر- توری بهم گفت. تعریف کن.
جریان رو براش تعریف کردم. وقتی تموم شد مادرم به هومن نگاه کرد که هومن هم با سر تایید کرد.
مادر- توری می گفت که این خبر رو بهشون خیلی ناگهانی و بد گفتی. بعد از اینکه تو رفتی غش کرده و حالش بد شده!
هومن- ببخشید فرهاد باید این خبر رو چطوری به توری خانم می داد که غش نکنه؟ حتما باید می گفت توری جون ترو خدا ناراحت نشی ها اصلا چیز مهمی نیست! شهره جون افتاده تو یه باند مواد مخدر! همین روزها هم می گیرندش می برن شورآباد! اا ناراحت نشو می گن اون جا آفتاب خوبی داره جون می ده باری برنزه شدن! آب و هواش تقریبا مثل جنوب فرانسه اس!
مادرم خندید . من و پدرم هم خنیدیدیم.
مادر- خب شماها کار خوبی کردید. توری تلافی مشکلش رو می خواد یه جای دیگه خالی کنه!
من- مادر شب مهمونی به محض رسیدن با یه پسره نمی دونم اسمش چی بود شروع کرده به ماچ و بوسه کردن! پارتی هم که دیگه نگو! همه جور کاری توش می کردن! البته شهره کنار من نشسته بود ولی خوب کلا یه دختر خونواده داار که این جاها نمی ره!
هومن به حالت مسخره برگشت و گفت: واقعا آدم حظ می کنه از این سیستم تربیتی! دقیق مثل آخرین متد اروپایی بچه تربیت کردن! توی اصول آموزشی یه واو رو هم جا ننداختن! هم اموزش هم پرورش! هم تربیت هم تفریح! ده دقیقه درس بیست و چهار ساعت تفریح!
حالا یه نفر هم تو این مملکت پیشرفت شگفت انگیزی کرده حسودیت می شه؟
پدرم خندید و گفت- پدر سوخته اگه همه بخواهیم از این پیشرفتها کنیم باید صد تا کارخونه منقل سازی تاسیس بشه!
همه خندیدیم. لیلا چایی اورد و دور هم نشستیم.
هومن- لیلا خانم کاش شما هم کمی پیشرفت می کردی! حداقل یه دونه ماری جوانایی چیزی! این طوری که نمی شه باید ترقی کرد!
فرخنده خانم- خوب لیلا جون تو که داری درس می خونی چه عیبی داره این چیز اسمش چیه؟ مال جوونهاست! اونم بخونی. هومن خان راست می گه باید پیشرفت کرد.
همه زدند زیر خنده. لیلا که از خنده نمی تونست حرف بزنه.
من- هومن خفه نشی. فرخنده خانم مال جوونها نه ماری جوانا! یه جور ماده مخدره مثل حشیش!
فرخنده خانم- وا خدا مرگم بده! واسه پیشرفت ادم باید منقلی بشه؟
هومن بلند شد و دست فرخنده خانم رو یه دفعه بوسید و گفت:
قربون مادرزن ساده ام برم. ماه به خدا!
مادر- خوب فرهاد خان شنیدم گفتی من اصرار دارم با شهره ازدواج کنی؟
سرم رو پایین انداختم و چیزی نگفتم.
هومن- نه بابا این فرهاد به شهره نمی خوره! این هنوز فرق یه تخته حشیش با یه بشقاب حلوارو نمی دونه چیه!
مادر- من اصرار داشتم سر و سامون بگیری. هم تو هم هومن.
مرد باید به یه سنی که رسید ازدواج کنه. تو فکر کردی اگر این چیزها رو قبلا می دونستم اصلا اجازه می دادم تو با شهره جایی بری؟ از جون بچه ام سیر شدم؟!
همین هومن هم اگه ازش اطمینان نداشتم نمی ذاشتم طرف لیلا بره. باهاش سلام علیک کنه چه برسه به ازدواج! این فرگل هم خیلی دختر خوب و خانواده داریه. خانمه و نجیب. خوشگل هم هست.
من راضیم به امید خدا اگه قسمت باشه حاضر باش فردا شب قراره بریم صحبت کنیم . شام می ریم خونه اقای حکمت.
هومن و لیلا و فرخنده خانم شروع کردن به دست زدن و مبارکباد رو خوندن. بقدری خوشحال بودم که دلم می خواست بپرم و پدر و مادرم رو ببوسم.
صبح سرحال بیدار شدم و بعد از صبحانه و حمام ب طرف کارخونه حرکت کردم. وارد دفتر که شدم فرگل سلام کرد.
من- سلام چطوری؟ خبر داری؟
فرگل- اگه منظورت شام امشبه. آره خبر دارم.
من- فرگل بیا در مورد زندگیمون صحبت کنیم.
فرگل- حالا وقت کار کارخونه اس! امشب که اومدی با هم صحبت می کنیم.
قبول کردم و به دفتر خودم رفتم. تمام روز رو با خوشحالی کار کردم. نفهیمدم چطوری وقت گذشت. سر ساعت یک موقع ناهار فرگل با یه بشقاب برنج و خورشت قورمه سبزی به دفترم اومد.
من- دستت درد نکنه. تو هم بیا با هم غذا بخوریم.
فرگل- هنوز نه. زوده. وقتی امشب به طور رسمی اومدید خواستگاری دیگه می تونیم راحت با هم رفت و آمد کنیم. ناهار خوردیم و ساعتی بعد پدرم اومد و ما به طرف خونه حرکت کردیم.
من- فرگل خیلی خوشحالم. دلم می خواد زودتر شب بشه!
فرگل- من هم خوشحالم.
من- فرگل من تا حالا نتونستم که یه دل سیر با تو صحبت کنم.
فرگل- باید چند روز دیگه ام صبر کنی دیگه چیزی نمونده
من- حالا شام چی درست کردی؟خودت غذا رو پختی؟
فرگل- یکی از غذاهارو . بقیه اش رو مادرم درست کرده.
من- خوب اون که تو درست کردی چیه؟
فرگل- شب که اومدی بهت می گم.
چند دقیقه بعد رسیدیم. وقتی پیاده می شد پرسید: فرهاد تو کاملا فکرهاتو کردی؟
من- خیلی وقته که فکرهامو کردم. تو چی؟
فرگل- می خواستم بگم که فرهاد من از امشب به بعد تقریبا همسر تو می شم. تمام امیدم بعد از خدا به توست. تو باید مواظب من باشی یعنی تنهام نذاری. من می ترسم!
پیاده شدم و به طرفش رفتم.
- از چی می ترسی فرگل؟ مگه طوری شده؟ نکنه من رو خیلی دوست نداری! یعنی ای از من بدت نمی اد ولی خیلی هم دوستم نداری!
فرگل- خداحافظ فرهاد. شب منتظرتم. از این فکرها هم نکن.
به خونه برگشتم دلشوره عجیبی داشتم.اضطزاب دست از من بر نمی داشت. بهتر دیدم کمی بخوابم. سرم رو روی بالش نگذاشته بودم خوابم برد. خوابی عجیب! وقتی بیدار شدم جز قسمتی از خواب بقیه رو فراموش کرده بودم. در اون قسمت فرگل رو می دیدم که در یک طرف باغ ایستاده بود و من طرف دیگه . داشتیم به طرف هم اومدیم ولی هر چه بیشتر راه می رفتیم از هم دورتر می شدیم.
از خواب پریدم. خیس عرق بودم. خیلی ترسیده بودم چند دقیقه ای که گذشت خنده ام گرفت. خوشحال بودم که فقط یک خواب بود هر چند که کمی دلم رو چرکین کرده بود!
بلند شدم و حمام کردم و به طبقه پایین رفتم. دلم می خواست با یکی حرف بزنم. لیلا حمام بود. زنگ زدم به هومن و بعد از سلام و این حرفها گفتم: پاشو بیا اینجا حوصله ام سر رفته لباسهات رو هم بیار از همین جا با هم بریم.
هومن- از حالا؟ ساعت هنوز شش نشده! طوی شده؟
من- آره نمی دونم چرا دلم شور می زنه!
هومن- باشه. الان می آم. چیزی نیست دفعه اول که می ری خواستگاری . چند بار که رفتی عادت می کنی!
چند دقیقه بعد هومن اومد و با هم نزدیک در روی نیمکت نشستیم. خوابم رو براش تعریف کردم.
هومن- دست بردار! اضطراب داشتی خوابیدی خواب چرت و پرت دیدی! یه ساعت دیگه همه رو فراموش می کنی. به ستاره خام می گم یه تنقیه ات بکنه خوب شی ! رو دل کردی!
خلاصه مرتب با من شوخی کرد تا کم کم آروم شدم. ساعت حدود هفت و نیم بود که پدرم لباس پوشیده پایین اومد و گفت: حاضر نشدید هنوز ؟دیر شد!
نیم ساعت بعد همگی تو سالن خونه اقای حکمت روی مبل ها نشسته بودیم و همه با هم مشغول تعارف کردن بودند. من فقط حواسم به فرگل بود. بقدری قشنگ شده بود که دلم نمی خواست ازش چشم بردارم. بعد از آوردن چای روی مبلی کنار من نشست. دقیقه ای صحبتهای متفرقه بین پدر و مادرم و خانم و آقای حکمت رد و بدل شد که فرخنده خانم گفت:
از هر چه بگذریم سخن دوست خوشتر است!
پدر- زنده باشی فرخنده خانم. پس بریم سر اصل مطلب. جناب حکمت این پسر من و این هم شما.اگه صلاح می دونید به غلامی قبولش کنید اگر هم نه که باز ما دوست و مخلص شماییم!
حکمت- پسر خودمه باور کنید بیشتر از فرگل نباشه کمتر دوستش ندارم!
مادرم- شما لطف دارید ممنون.
آقای حکمت- من فرهاد خان رو قبل از خارج رفتنش خوب می شناختم. بسیار مورد علاقه من بود. در این مدت که خارج از کشور بود کمی دلم شور می زد. همه اش می گفتم وقتی برگرده چقدر فرق کرده! شکر خدا دیدم آقا رفته آقاتر اومده!
تا اقای حکمت این رو گفت هومن محکم زد روی پاش! کسی بروی خودش نیاورد بعد هومن سرش رو به چپ و راست تکون داد این دفعه پدرم که فهمید هومن خیال داره چیزی بگه گفت: هومن خان انگار شما خیال دارید چیزی بگید؟
هومن- بله بله فرهاد واقعا پسر خوبیه! ای کاش تو این هفت هشت ساله درسش رو هم می خوند! خیلی هم بهش گفتم ولی خوب حق هم داشت. گرفتاری زن خارجی و دو تا بچه مهلت نمی داد! کاش فرهاد جون اون جا ازدواج نمی کردی!
من- هومن باز شروع کردی؟ حالام وقت شوخیه؟؟خجالت بکش!
همه زدند زیر خنده.
فرخنده خانم- وا؟ مگه فرهاد خان اونجا زن گرفته؟
هومن- مادر زن جون دو تا هم بچه داره! اسم یکیشون ریچارد اون یکی سوزان!
فرخنده خانم- راست می گی هومن خان؟پس چرا نیاوردشون ایران. گناه دارن تنهایی تو ولایت غربت!
هومن- منتظر بود با فرگل خانم عروسی کنه بعدش بیاردشون که فرگل خانم بزرگشون کنن!
من- هومن بسه دیگه! یه دفعه همه باور می کنن! اصلا کی بتو گفت امروز اینجا بیای؟
این حرفها در حالی زده می شد که من عصبانی بودم ولی همه می خندیدند.
هومن- نترس این چیزهارو هیچ کس از تو باور نمی کنه! تو اگر از این کارها بلد بودی دلم نمی سوخت. فرگل خانم باهات قهر کرده بود گل می خریدی جای اینکه ببری به ایشون بدی می انداختی توی سطل!
من- هومن کافیه دیگه! اون هم برای این بود که خجالت می کشیدم.
فرخنده خانم- هومن خان راست می گی فرهاد خان زن داشته؟
همه از سادگی فرخنده خانم خندیدند.
لیلا- مامان هومن خان شوخی می کنه
فرخنده خانم- ذلیل نشی پسر! ترسیدم گفتم نکنه خود هومن هم زن و بچه داشته باشه!
هومن- نه فرخنده خانم زن ندارم یعنی زن اولم رو طلاق دادم بچه هام هم رفتن خدمت وظیفه یعنی سربازی . کاری به کار من ندارن. ماشاالله دیگه بزرگ شدن از آب و گل در اومدن!
مادرم- طفلک بچه ام تو این چند ساله چی کشیده از دست تو کشیده هومن؟
خنده ها که تموم شد پدرم گفت: خوب جناب حکمت جواب مارو ندادید.
آقای حکمت- فرگل کنیز شماست. اختیار دار شمایید.
مادرم- دخترمه. پس ایشالا به مبارکی و سلامتی.
همه دست زدند و به همدیگه تبریک گفتند. پدرم به من اشاره کرد. بلند شدم که دست آقای حکمت رو ببوسم که اجازه نداد و صورتم رو بوسید. فرگل هم مادرم رو بوسید.
آروم به هومن گفتم:
هومن به پدرم بگو که اجازه بگیرن از آقای حکمت من و فرگل بتونیم بیشتر با هم باشیم. یعنی بعضی از شبها شام بریم بیرون. از این حرفها دیگه!
هومن- چرا خودت نمی گی؟
من- خجالت می کشم. تو پررویی! تو بگو.
پدرم که متوجه شده بود گفت: هومن فرهاد چی می گه؟
هومن- می گه اگه اجازه بدید یه سیب پوست بکنه بخوره! غریبی می کنه!
دوباره همه خندیدند. با پا محکم به ساق پاش زدم.
هومن- می گه بابا اگه اجازه می دید فرگل خانم رو ور داره ببره خونه خودشون!
من- خجالت بکش هومن! من اینو گفتم؟
هومن- خب خودت زبون داری بگو دیگه. مترجم می خوای؟
همه گفتن خوب خودت بگو. لیلا گفت حرف بزن ببینن زبون داری!
با خجالت و من من کردن گفتم: والله چه جوری بگم؟ البته ببخشید منظورم اینه که باید قبلا صحبت بشه! من هنوز حرف نزدم! دلم می خواست بتونم حرف بزنم بیرون!
این چند کلمه رو با جون کندن گفتم. همه ساکت شده بودند و به همدیگر نگاه می کردن. چشمم به فرگل افتاد که با نگاه متعجب منو نگاه می کرد. عرق کرده بودم. اونقدر هول شده بودم که دلم می خواست از اونجا فرار کنم. خوشبختانه هومن بدادم رسید.
هومن- خانمها آقایون! به ترجمه سخنرانی شیوا و بلیغ جناب مهندس فرهاد رادپور توجه بفرمایید! ترجمه متن:
اگه اجازه بدید گاهی بتونم با فرگل خانم شام یا ناهار یا صبحانه برم بیرون!
البته قسمتهایی از سخنرانی به علت بی معنی بودن حذف شد!
دوباره همه شروع به خندیدن کردند. به فرگل نگاه کردم با مهربونی به من لبخند می زد.
لیلا- هومن خان یاد بگیرید! اونقدر فرهاد با حجب و حیاست که حرف نمی تونه بزنه!
هومن- ببخشید بفرمایید فارسی بلد نیست حرف بزنه! اگه بنده نبودم که از حرفهای آقا فرهاد همه چیز دیگه ای استنباط می کردند. فکر می کردند آقا هنوز تصمیم نگرفته و شرط و شروط داره! نزیک بود خواستگاری بهم بخوره که!
من- من خیلی وقته تصمیم گرفتم نتونستم منظورم رو بگم!
هومن- فرهاد جون تو ناراحت نشو! زبون ترو من می فهمم بقیه رو گفتم! وگرنه من که با این زبون لال پتی تو سالهاست که آشنام!
آقای حکمت که می خندید اشکهاشو پاک کرد و گفت:
هیچ اشکالی نداره از نظر من شما دو نفر شدید و به همدیگه محرم. فقط اگه اجازه بدید اول چند روز یه عقد بکنیم عروسی باشه برای بعد از امتحانات.
فرهاد خان من مثل چشمهام به شما اعتماد دارم به دخترم هم همینطور. چهل ساله که با پدرت رفیقم. این مجلس هم که می بینی به حالت رعایت سنته! وگرنه ماها حرفامونو قبلا زدیم! شما هر وقت خواستی بیا دنبال همسرت ببرش بیرون.
هومن- اگه اعتماد هم نداشتین مهم نبود از این فرهاد آبی گرم نمی شه! طفلک بی خطره!
همه دوباره خندیدن و بعدش من تشکر کردم و آروم به هومن گفتم:
فردا جمعه اس. با لیلا و فرگل و هاله بریم شاه عبدالعظیم. دیدن پریچهر خانم ناهار هم می ریم بیرون.
هومن- خانم ها آقایون ترجمه لاتین متن فرانسه!
فرهاد خان بسیار تشکر می کنن ابراز خوشحالی. با اجازه شما فردا صبح زود ساعت 5 صبح آقا می خواهند ما رو به صرف کله پاچه در شهرری مفتخر فرمایند! تشریف فرمایی برای عموم آزاد است! از پذیرایی اطفال معذوریم!
پدر- می خواهین فردا برین شاه عبدالعظیم؟ ساعت 5 صبح؟
من- نخیر پدر این هومن اذیت می کنه. گفتم اگه اجازه بدید فردا با هومن و لیلا و هاله و فرگل خانم بریم. بعد ناهار هم بریم بیرون. ساعت حدود 9-10 حرکت کنیم. البته اگه کس دیگه ای هم خواستند تشریف بیارن واقعا خوشحال میشیم.
پدر به شوخی گفت: پس ما هم همگی فردا با شما می آییم که شماها خوشحال بشید!
هومن- کار بسیار خوبی می کنید. حالا که اینطوره شما خودتون تشریف ببرید ما هم خودمون می ریم. این ماشین هایی که برای ماها خریدید چهر نفر بیشتر جا نمی گیره بخواهیم همه با هم بریم اتوبوس لازم داریم!
من- هومن این حرفها چیه؟ ببخشید خواهش می کنم همه تشریف بیارید
آقای حکمت خندید و گفت:
پسرم آقای ادپور شوخی کردند. شما جوونها با هم برید. ماها هم یه روز دیگه دسته جمعی با هم می ریم. اما حالا چطور شد که هوس شاه عبدالعظیم رو کردی؟
فرگل- پدر همون خانمی که فرهاد باهاشون اشنا شدن! بهتون قبلا گفته بودم.
آقای حکمت- اره آره یادم اومد. عجب سرنوشت عجیبی دارن این خانوم!
پدرم- اتفاقا می خواستم در همین مورد چیزی به شما بگم جناب حکمت. یعنی در دوران کودکی ما هم در همسایگی یه خانم پیری با همین سرنوشت حالا با کمی تفاوت وجود داشت. ولی اول یه موضوع دیگه ای هست که باید گفته بشه اگر اجازه بدید بگم.
آقای حکمت- اختیار دارید امر بفرمایید.
پدر- والله این لیلای ما هنوز جواب به این هومن خان نداده الان هم بهترین فرصته چون هومن باید با پدرش صحبت کنه حالا لیلا خانم بفرمایید که بالاخره در مورد هومن خان تصمیم گرفتی یا نه؟
لیلا سرش رو پایین انداخت و چیزی نگفت.
هومن- خدا از بزرگی کمتون نکنه جناب رادپور ولی خیل ممنون من دیگه منصرف شدم!
لیلا بلافاصله به هومن چپ چپ نگاه کرد.
هومن- غلط کردم! منظورم اینه که از بس شما جواب منو ندادید پیر شدم دیگه باید جواب رو به پسر من بدید !
مادرم- خب راست می گه! باید همین الان جواب بدی لیلا. می خواهیم ترتیب عقد و عروسی رو بدیم خیلی کار داره.!
لیلا سرش رو پایین انداخت و باز هم چیزی نگفت
پدر- خب دخترم بگو موافقی؟
لیلا- هر جور شما بزرگترها صلاح بدونید من حرفی ندارم.
همه دوباره دست زدیم و مبارک باد خوندیم.
پدرم و اقای حکمت بعد از اون مشغول صحبت با هم شدند و مادرم و فرخنده خانم و خانم حکمت هم همینطور. فرگل کنار من نشسته بود ولی لیلا طرف دیگه سالن بود که هومن آروم با دست بهش اشاره می کرد که پیش ما بیاد. لحظه ای بعد لیلا هم به ما پیوست من شروع کرده بودم به تعریف خلاصه داستان پریچهر خان برای فرگل. ده دقیقه ای طول کشید تا تقریبا فرگل رو در جریان گذاشتم.
فرگل- واقعا داستان عجیبیه! خیلی دلم می خواد ایشون رو ببینم.
من- فردا حاضر باش می ام دنبالت. با هم می ریم پیش پریچهر خانم.
هومن- ببخشید فرهاد خان! انگار قراره ما هم بیایم ها!
من- هومن بقدر کافی از دستت عصبانی هستم. بلند شو برو روی اون یکی مبل بشین
هومن- مگه چکار کردم؟
من- خجالت نکشیدی اون حرفهارو زدی؟ خوبه حالا همه تورو می شناسن وگرنه اگه باور می کردن چی؟ فرگل پاشو بریم اون طرف کارت دارم.
هومن- حالا دیگه من غریبه شدم؟
بلند شدیم و چند متر اون طرف تر نشستیم.
من- فرگل چرا امروز گفتی می ترسم؟
فرگل – با تو که هستم نمی ترسم. دلم می خواد فرهاد تو علاوه بر شوهر دوستم باشی.
من- مطمئن باش فرگل. من وقتی خارج از کشور بودم انواع و اقسام دخترها رو با ملیته های مختلف و چهره های مختلف دیدم. هیچ کدوم نتونستند نظرم رو جلب کنند. اما همون روز که تو رو دیدم دیگه نتونستم فراموشت کنم. فرگل بهت قول میدم که هیچ وقت تنهات نذارم حالا دلم می خواد که بدونم تو هم واقعا منو دوست داری؟
فرگل لحظه ای سکوت کرد و گفت: من هم واقعا فرهاد ترو دوست دارم. عکس ترو تقریبا سه سال پیش پدرت به من نشون داد. موقعی که عکست ور دیدم احساس عجیبی تو من ایجاد شد. ناخودآگاه به عکست خیره شده بودم پدرت داشت با من صحبت می کرد ولی من اصلا متوجه نبودم. بعد از چند لحظه پدرت صدام کرد تازه بخودم اومدم ازش عذرخواهی کردم. خیلی خجالت کشیدم. پدرت خندید و گفت عروس خودمی.
از همون روز به تمام خواستگارهام جواب منفی دادم. منتظرت بودم. فرهاد عاشقت شده بودم با دیدن عکست! باور کن من دختر سبکسری نبودم هیچ موقع! ولی اعتراف می کنم که با دیدن اون عکس تو رو شوهر خودم دیدم.
می ترسیدم! وقتی نبودی دائم منتظر بودم که درس تو تموم بشه و برگردی ایران. ولی وقتی اومدی می ترسیدم که از من خوشت نیاد! اون موقع رویایی که سه سال برای خودم درست کرده بودم خراب می شد. وقتی که اومدنت نزدیک شده بود خبردار شدم که همه فامیل برات نقشه کشیدن! مخصوصا شهره! خب دختر خاله ات بود و خوشگل و پولدار! تازه از حمایت ماردت هم برخوردار بود. از نظر مادی و اینکه شهره دختر خاله ات بود من امتیازی نداشتم. احتمال می دادم که برد با شهره باشه البته اگه حمل بر خودستایی نباشه می دونستم که من هم زیبا هستم. یعنی خواستگارهایی که داشتم تایید حرفمه. فرهاد تو وقتی به خواستگاری من اومدی وجود رقیب رو حس نکردی اما من چرا! شهره رقیب سر سخ

نظرات شما عزیزان:

مریم
ساعت16:05---25 شهريور 1392
تا حالا خیلی ها بهت گفتم بیا تبادل لینک کنیم منم یکی از اونا عزیزم بیا با هم تبادل لینک کنیم بیا دیگه ضرر نداره

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





شنبه 15 تير 1392برچسب:, |

 


سلااااااااااااام گوگولیا ب وبم خوش بیومدین نظر یادتون نره دوووووستون دارم راستی ی چیزی من عاشق رمان هستم واقعا با تمام وجودم رمان میخونم و تمام رمان های وبمو خوندم همشون قشنگن اگه بخونید عاشقشون میشین دیگه هرکی دوست داشت بگه تا لینکش کنم


رمان گلهای صورتی
رمان پرتگاه عشق
رمان آناهیتا
رمان سرنوشت را میتوان از سر نوشت
رمان می گل
رمان قرار نبود
رمان دنیا پس از دنیا
رمان نگاه مبهم تو
رمان وقتی که بد بودم
رمان عشق پاییزی
رمان در حسرت آغوش تو
رمان قلب های عاشق
رمان لجبازی با عشق
رمان یک عشق یک تنفر
رمان سکوت شیشه ای
رمان زیر پوست شهر
رمان مسافر عشق
رمان ناتاشا
رمان ز مثل زندگی
رمان رویای شیرین من
رمان پریچهر

 

 


تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان ¥¥رمان کده¥¥ و آدرس romankade2013.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





☻♥شیطونی های یه دختر خوشمل☻♥
ღღحس عشقღღ
دفتر عشق
جی پی اس موتور
جی پی اس مخفی خودرو

 

 

رمان گندم_18
رمان گندم_17
رمان گندم_16
رمان گندم_15
رمان گندم_14
رمان گندم_13
رمان گندم_12
رمان گندم_11
رمان گندم_10
رمان گندم_9
رمان گندم_8
رمان گندم_7
رمان گندم_6
رمان گندم_قسمت5
رمان گندم_قسمت4
رمان گندم_قسمت3
رمان گندم_قسمت2
رمان گندم_قسمت1
رمان رویای شیرین من
رمان رویای شیرین من
رمان رویای شیرین من
رمان رویای شیرین من
رمان رویای شیرین من
رمان رویای شیرین من
رمان رویای شیرین من
رمان ز مثل زندگی
رمان ز مثل زندگی
رمان ز مثل زندگی
رمان ز مثل زندگی
رمان ز مثل زندگی
رمان ز مثل زندگی
رمان ز مثل زندگی
رمان ز مثل زندگی
رمان ز مثل زندگی
رمان ز مثل زندگی
رمان ناتاشا
رمان ناتاشا
رمان ناتاشا
رمان ناتاشا
رمان ناتاشا
رمان مسافر عشق
رمان مسافر عشق
رمان مسافر عشق
رمان مسافر عشق
رمان مسافر عشق
رمان مسافر عشق
رمان مسافر عشق
رمان زیر پوست شهر
رمان زیر پوست شهر
رمان زیر پوست شهر

 

 

RSS 2.0

فال حافظ

قالب های نازترین

جوک و اس ام اس

جدید ترین سایت عکس

زیباترین سایت ایرانی

نازترین عکسهای ایرانی

بهترین سرویس وبلاگ دهی



نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز :
بازدید دیروز :
بازدید هفته :
بازدید ماه :
بازدید کل :
تعداد مطالب : 188
تعداد نظرات : 32
تعداد آنلاین : 1


کد حرکت متن دنبال موس دریافت کد خداحافظی

کد حرکت متن دنبال موس